محل تبلیغات شما

وبلاگ Hosseinph1



*شاید در بهشت بشناسمت!*

این جمله سرفصل یک داستان بسیار زیبا و پند آموز است که در یک برنامه ی تلوزیونی مطرح شد.

 

مجری یک برنامه تلوزیونی که مهمان او یک فرد ثروتمندی بود، این سوال را از او پرسید؛ بیشترین چیزی که شما را خوشبخت کرد چه بود؟

 

فرد ثروتمند چنین پاسخ داد:

چهار مرحله را طی کردم تا طعم حقیقی *خوشبختی* را چشیدم.

 

در *مرحله ی اول*

گمان میکردم خوشبختی در جمع آوری ثروت و کالا است، اما این چنین نبود.

 

در *مرحله ی دوم*

چنین به گمانم میرسید که خوشبختی در جمع آوری چیزهای کم یاب و ارزشمند می باشد، ولی تاثیرش موقت بود.

 

در *مرحله ی سوم*

با خود فکر کردم که خوشبختی در به دست آوردن پروژه های بزرگ مانند خرید یک مکان تفریحی و غیره می‌باشد، اما باز هم آنطور که فکر میکردم نبود.

 

در *مرحله چهارم*

اما یکی از دوستانم پیشنهادی به من داد، پیشنهاد این بود که برای جمعی از *کودکان معلول* صندلی های مخصوص خریده شود و من هم بی درنگ این پیشنهاد را قبول کردم.

اما دوستم اصرار کرد با او به جمع کودکان رفته و این هدیه را خود تقدیم آنان کنم. وقتی به جمعشان رفتم و هدیه ها را به آنان تحویل دادم ، خوشحالی که در صورت آن ها نهفته بود واقعا دیدن داشت! 

کودکان نشسته بر صندلی خود به شادی و بازی پرداخته و خنده بر لب هایشان نقش بسته بود.

 

اما آن چیزی که *طعم حقیقی خوشبختی* را با آن حس کردم چیز دیگری بود!

 

هنگامی که قصد رفتن داشتم ، یکی از آن کودکان آمد و پایم را گرفت! 

سعی کردم پای خود را با مهربانی از دستانش جدا کنم اما او درحالی که با چشمانش به شدت به صورتم خیره شده بود این اجازه را به من نمی‌داد!

 

خود را خَم کردم و خیلی آرام از او پرسیدم: آیا قبل از رفتن درخواستی از من داری؟

 

این جوابش همان چیزی بود که *معنای حقیقی خوشبختی* را با آن فهمیدم.

 

او گفت: میخواهم چهره ات را دقیق به یاد داشته باشم تا در لحظه ی *ملاقات در بهشت*، شما را بشناسم. در آن هنگام جلوی *پروردگار جهانیان* دوباره از شما تشکر کنم!


اکبر عبدی همبازی مرحوم حسین پناهی، خاطره‌ای از همکار سابقش می‌گوید که خواندن آن خالی از لطف نیست.

 

اکبرعبدی می‌گوید: یک روز سر سریال بودیم.

 

هوا هم خیلی سرد بود . از ماشین پیاده شد بدون کاپشن.

 

گفتم: حسین این جوری اومدی از خانه بیرون؟ نگفتی سرما می‌خوری؟!

 

گفت: کاپشن قشنگی بود نه؟ گفتم: آره.

 

گفت: من هم خیلی دوستش داشتم ولی سرراه یکی را دیدم که اون هم دوستش داشت و هم احتیاجش داشت.

 

ولی من فقط دوستش داشتم!


چرچیل:

 

ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﯼ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﭼﻪ ﮐﺎﺭﻩ ﺑﺸﯽ؟ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺩ ﺭﺋﯿﺲ ﺟﻤﻬﻮﺭ ﺑﺸﻪ .

ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﮔﻪ ﺭﺋﯿﺲ ﺟﻤﻬﻮﺭ ﺑﺸﯽ، ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﯼ ﭼﯿﻪ؟

ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻭ ﺑﯽ ﺧﺎﻧﻤﺎﻥ ﮐﻤﮏ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ .

ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ : ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻤﻮﻧﯽ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺋﯿﺲ ﺟﻤﻬﻮﺭ ﺷﺪﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﯼ، ﻣﯽﺗﻮﻧﯽ ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﯾﯽ ﻭ ﭼﻤﻦ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﺰﻧﯽ، ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺭﻭ ﻭﺟﯿﻦ ﮐﻨﯽ ﻭ ﭘﺎﺭﮐﯿﻨﮓ ﺭﻭ ﺟﺎﺭﻭ ﮐﻨﯽ . ﺍﻭﻥ ﻭﻗﺖ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﻮ 50 ﺩﻻﺭ ﻣﯽﺩﻫﻢ ﻭ ﺗﻮ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺑﺮﻡ ﺟﺎﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﻓﻘﯿﺮ ﻫﺴﺘﻦ ﻭ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﭘﻮﻝ ﺭﻭ ﺑﺪﯼ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻏﺬﺍ ﻭ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ ﺟﺪﯾﺪ ﺧﺮﺝ ﮐﻨﻦ .

ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﺗﻮﯼ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﭼﺮﺍ ﻫﻤﻮﻥ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﻓﻘﯿﺮ ﺭﻭ ﻧﻤﯽﺑﺮﯼ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﺕ، ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﺭﻭ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻥ ﻭ ﻫﻤﻮﻥ ﭘﻮﻝ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥﺑﺪﯼ؟

ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻬﺶ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺳﯿﺎﺳﺖ ﺧﻮﺵ ﺍﻭﻣﺪﯼ.


از امروز تمرين سكوت كنيم:

 

ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺑﻮﺩﻥ ﻧﺼﻒ ﺣﮑﻤﺖ ﺍﺳﺖ.

 

ﺗﻌﻘﯿﺐ ﻧﮑﺮﺩﻥ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ، ﻧﺼﻒ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺍﺳﺖ.

 

ﻣﺪﺍﺧﻠﻪ ﻧﮑﺮﺩﻥ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ، ﻧﺼﻒ ﺍﺩﺏ ﺍﺳﺖ.

 

ﻣﻦ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺩﺭﯾﺎﻓﺘﻢ ﮐﻪ:

 

ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻗﻮﯼ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ؛ ﮐﻤﺘﺮ ﺯﻭﺭ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ.

 

ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺭﺍﺣﺖ ﺗﺮ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ،

ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﺑﺎﻻﯾﯽ ﺩﺍﺷﺖ.

 

ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺁﺭﺍﻡ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ،

ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﺶ ﻧﻔﻮﺫ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺩﺍﺷﺖ.

 

و ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ،

ﺑﻘﯿﻪ ﺭﺍ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺗﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ.

 

بیایید خودمان را دوست بداریم


داستان خیر و شر

 

آن چه می خوانید بازنویسی داستان خیر و شر» از هفت پیکر نظامی است که از کتاب داستان های دل انگیز ادبیات فارسی»نوشته ی دکتر زهرا کیا»- با اندک تصرف –برگرفته شده است.این داستان بیان کننده ی کشاکش همیشگی نیکی و بدی و حاکمیت خوبی هاست و نشانگر این حقیقت است که نیک اندیشی سرانجامش رستگاری است و بدسگالی به تباهی می انجامد.

 

دو رفیق بودند به نامخیر»وشر».روزی آهنگ سفر کردند.هر یک توشه ی راه و مشکی پرآب با خود برداشتند و رفتند تا به بیابانی رسیدند که از گرما چون تنوری تافته بود و آهن در آن از تابش خورشید نرم می شد.خیر که بی خبر از این بیابان سوزان ،آب های خود را تا قطره ی آخر،آشامیده بود تشنه ماند اما چون از بد ذاتی رفیق خود خبر داشت،دم نمی زد؛ تا جایی که از تشنگی بی تاب شد و دیده اش تار گشت.

سرانجام دو لعل گران بهایی را که با خود داشت،در برابر جرعه ای آب به شر واگذاشت.شر به سبب خبث طینت آن را نپذیرفت وگفت:از تو فریب نخواخم خورد.اکنون که تشنه ای لعل می بخشی و چون به شهر رسیدیم آن را باز می ستانی.چیزی به من ببخش که هرگز نتوانی آن را پس بگیری.

خیر پرسید:منظورت چیست؟

گفت:چشم هایت را به من بفروش.

خیر گفت:از خدا شرم نداری که چنین چیزی از من می خواهی؟ بیا و لعل ها را بستان و جرعه ای آب به من بده.

 

حالی آن لعل آبدار گشاد

پیش آن ریگ آبدار نهاد

گفت مردم زتشنگی دریاب

آتشم را بکش به ی آب

شربتی آب از آن زلال چو نوش

یا به همت ببخش یا بفروش

 

هر چه خیر التماس کرد،سود نبخشید وچون از تشنگی جانش به لب رسید،تسلیم گشت و:

 

گفت برخیز تیغ و دشنه بیار

شربتی آب سوی تشنه بیار

دیده ی آتشین من برکش

و آتشم را بکش به آبی خوش

شر که آن دید،دشنه باز گشاد

پیش آن خاک تشنه رفت چوباد

در چراغ دو چشم او زد تیغ

نامدش کشتن چراغ دریغ

چشم تشنه چوکرده بود تباه

آب ناداده کرد همت راه

جامه و رخت وگوهرش برداشت

مرد بی دیده را تهی بگذاشت

 

چوپان توانگری که گوسفندان بسیار داشت،با خانواده ی خود از بیابان ها می گذشت و هر جا آب و گیاهی می دید،دو هفته ای می ماند و پس از آن گله را برای چرا به جای دیگر می برد.از قضا آن روزها گذارش به آن بیابان افتاد.دختر چوپان به جست و جوی آب روان شد و به چشمه ای دور از راه برخورد .کوزه ای ازآب پر کرد و همین که خواست به خانه بازگردد،از دور ناله ای شنید.براثر ناله رفت.ناگهان جوانی را دید نابینا که بر خاک افتاده است و از درد و تشنگی می نالد و خدا را می خواند.پیش رفت .و از آن آب خنک چندان به او داد تا جان گرفت وچشم های کنده ی او را که هنوز گرم بود،برجای خود گذاشت و آن را محکم بست .پس از آن جوان را با خود به خانه برد و غذا و جای مناسبی برایش آماده کرد.

شبانگاه که چوپان به خانه بازآمد،جوانی مجروح و بیهوش را در بستر یافت و چون دانست که دیدگانش از نابینایی بسته است،به دختر گفت:درخت کهنی در این حوالی است که دارای دو شاخه ی بلند است.برگ یکی از شاخه ها برای درمان چشم نابیناست و برگ شاخه ی دیگر موجب شفای صرعیان.دختر از پدر کمک خواست تا چشم جوان را درمان کند.پدر بی درنگ مشتی برگ به خانه آورد و به دختر سپرد.دختر آنها را کوبید و فشرد و آبش را در چشم بیمار چکاند.جوان ساعتی از درد بی تاب شد و پس از آن به خواب رفت.

پنج روز چشم خیر بسته ماند و او بی حرکت در بستر آرمید.چون روز پنجم آن را گشودند:

 

چشم از دست رفته گشت درست

شد بعینه چنان که بود نخست

 

خیر همین که بینایی خود را باز یافت به سجده افتاد و خدا را شکر گفت و از دختر و پدر مهربان او نیز سپاس گزاری کرد.اهل خانه هم شاد گشتند.پس از آن خیر هر روز با چوپان به صحرا می رفت ودر گله داری به اوکمک می کرد و بر اثر خدمت ودرست کاری هر زور نزد پدر و دختر عزیزتر می شد.

چون مدتی گذشت ،خیر به دختر علاقه مند شد؛ زیرا که وی جان خود را به دست او باز یافته بود و پیوسته نیز از لطف ومحبت او برخوردار می شد اما با خود می اندیشید که این چوپان توانگر با این همه مال ومنال هرگز دختر خود را به مفلسی چون او نخواهد داد و چگونه می تواند،بی،هیچ اندوخته ومال ،دختری را بدین جمال وکمال به دست بیاورد.سرانجام عزم سفر کرد تا بیش از این دل به دختر نبندد.

شبانگاه قصد سفر با با چوپان در میان گذاشت وگفت:نور چشمم از توست و دل و جان بازیافته ی تو. از خوان تو بسی خوردم و از غریب نوازی تو بسی آسودم.از من چنان که باید سپاس گزاری بر نمی آید،مگر آنکه خدا حق تو را ادا کند.گر چه از دوری تو رنجور و غمگین خواهم شد،اما دیر گاهی است که از ولایت خویش دور افتاده ام:اجازه می خواهم که فردا بامداد به سوی خانه ی خود عزیمت کنم.

چوپان از این خبر سخت اندوهگین شد و گفت :ای جوان ،کجا می روی؟می ترسم که باز گرفتار رفیقی چون شر بشوی ؛ همین جا در ناز و نعمت بمان.

 

جز یکی دختر عزیز مرا

نیست و بسیار هست چیز مرا

گر نهی دل به ما و دختر ما

هستی از جان عزیزتر بر ما

بر چنین دختری به آزادی

اختیارت کنم به دامادی

و آن چه دارم ز گوسفند و شتر

دهمت تا ز مایه گردی پر

 

خیر که این خبر را شنید،شادمان شد و از سفر چشم پوشید.فردای آن روز جشنی برپا کردند و چوپان دختر خود را به خیر داد.خیر پس از رنج بسیار به خوش بختی و کام یابی رسید.

پس از چندی چوپان با خانواده ی خود از آن جایگاه کوچ کرد.خیر پیش از حرکت به سوی درختی که شفابخش چشم های او بود رفت و دو انبان از برگ های آن – یکی برای علاج صرعیان و دیگری برای درمان نابینایان پر کرد و با خود برداشت و همگی به راه افتاند.

خانواده ی چوپان راه درازی را پیمود تا به شهر رسید.از قضا دختر پادشاه آن شهر به بیماری صرع مبتلا بود و هیچ پزشکی از عهده ی درمان او برنمی آمد.پادشاه شرط کرده بود که دختر را به آن کس بدهد که دردش را علاج کند و سر آنکس را که جمال دختر را ببیند و چاره ی دردش نکند،از تن جدا کند.هزاران کس از آشنا و بیگانه در آرزوی مقام و شوکت ،همه سر خویش به باد دادند.

خیر با شنیدن این خبر کسی را نزد شاه فرستاد و گفت که علاج دختر در دست اوست و بی آن که طمعی داشته باشد،برای رضای خدا در این راه می کوشد.شاه با میل پذیرفت و گفت:عاقبت خیر باد چون نامت».سپس او را با یکی از نزدیکان به سرای دختر فرستاد.

خیر دختر را دید که بسیار آشفته و بی آرام است.نه شب خواب و نه روز آرام دارد.بی درنگ مقداری از آن برگ ها را که همراه داشت،سایید و با آن شربتی ساخت و به دختر خوراند.همین که دختر آن شربت را خورد از آشفتگی بیرون آمد و به خواب خوشی فرو رفت.پس از سه روز بیدار شد و غذا طلبید.شاه که این مژده را شنید بی درنگ نزد دختر رفت و از دیدن او،که آرامش یافته و با میل غذا خورده بود،بسیار شاد شد.پس به دنبال خیر فرستاد و به او خلعت و زر و گوهر فراوان بخشید.

از قضا وزیر شاه نیز دختری زیبا داشت که بیماری آبله دیدگانش را تباه ساخته بود.از خیر خواست که چشم دخترش را درمان کند.خیر با داروی شفابخش خود چشم آن دختر زیبا را بینا کرد.پس از آن خیر از نزدیکان شاه شد و هر روز بر جاهش افزوده می گشت تا آن که پس از مرگ شاه بر تخت شاهی نشست.اتفاقاً روزی با همراهان برای گردش به باغی می رفت،در راه شر را دید،او را شناخت و فرمان داد که در حال فراغت او را به نزدش برند.چوپان ،که از ملازمان او بود،شمشیر به دست،شر را نزد شاه برد.شاه نامش را پرسید.گفت:ناممبشر»است.

شاه گفت:نام حقیقی خود را بگوی.

گفت:نام دیگری ندارم.

شاه گفت:نامت شر است.تو آن نیستی که چشم آن تشنه را برای جرعه ای آب بیرون آوردی و گوهرش ربودی و آب نداده با جگر سوخته در بیابان تنهایش گذاردی؟اکنون بدان که:

 

منم آن تشنه ی گهر برده

بخت من زنده و بخت تو مرده

تو مرا کشتی و خدای نکشت

مقبل آن کز خدای گیرد پشت

دولتم چون خدا پناهی داد

اینکم تاج و تخت شاهی داد

وای برجان توکه بدگهری

جان بری کرده ای و جان نبری

 

شر چون در او نگریست،وی را شناخت و خود را به زمین انداخت و:

 

گفت زنهار اگر چه بد کردم

در بد من مبین که خود کردم

 

نام من شر است و نام تو خیر.پس من اگر مناسب نام خود بدی کرده ام ،تو نیز مناسب نام خود نیکی کن.

خیر او را بخشید و آزاد کرد اما چوپان که داستان خبث طینت او را از دهان خیر شنیده بود و می دانست که وجود او پیوسته موجب رنج دیگران خواهد شد،با شمشیر سرش را از تن جدا کرد.

 

گفت اگر خیر هست خیراندیش

تو شری ،جز شرت نیاید پیش

در تنش جست و یافت آن دوگهر

تعبیه کرده در میان کمر

آمد آورد پیش خیر فراز

گفت گوهر به گوهر آمد باز


دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.

 

در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

 

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.

 

در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.

 

روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.

 

دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.

 

دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.

 

زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست. و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

 

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.

 

زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟

 

پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.

 

چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.

 

مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟

 

پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

 

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟

 

مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.

 

پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟

 

پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟

 

کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

 

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد


لذت بردن را یادمان ﻧﺪﺍﺩﻧﺪ !

 

از گرما می نالیم. از سرما فرار می کنیم. 

در جمع، از شلوغی کلافه می شویم و در خلوت، از تنهایی بغض می کنیم. 

تمام هفته منتظر رسیدن روز تعطیل هستیم و آخر هفته هم بی حوصلگی تقصير غروب جمعه است و بس!

ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﺸﮑﯿﻞ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ:

ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﮐﺎﺭ

ﺣﺘﯽ ﺩﺭ ﺳﻔﺮ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﯾﺸﯿﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﻟﺬﺕ ﺍﺯ ﻣﺴﯿﺮ!

ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﺎﺗﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺑﮕﺬﺭﻧﺪ.

ﻣﺸﮑﻞ ﻣﺎ ﺩﺭ"ﻓﻬﻢ" ﺯﻧﺪﮔﯿﺴﺖ!!


جهنمده بیتن گل: فلکین قانلی الیندن بیر آتیلمیش یئره اندی بیر فلاکت آنانین جان شیره سندن سودون امدی بوللو نیسگیل شله سین چیگنینه آلتدی تای توشوندان دالی قالدی ساری گول مثلی سارالدی گونو تک باغری قارالدی درد الیندن زارا گلدی گونو گوندن قارا گلدی خان چوبان سیز سئله تاپشیرسین اوزون یوردوموزا بیر سارا گلدی بیر وفاسیز یار الیندن سانا گلمز یارا گلدی بیر یازیق قیز جان الیندن جانا گلمز جانا گلدی گئچه جکده "الموت" دامنه سیندن بورایا درمانا گلدی بیر آدامسیز "سوری"

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

رُگا